چشمهای بارانی

آری... بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود

 

  

چشم های بارانی ام.. 

تصویر دل را بر تو منعکس می کند!

خواسته ام بر زبانم جاری نمیشود

از درونم با آتشی،

بر کلمات زبانم شعله ای میکشد

از چه بود که چشمانت حرف های دروغین را باور کرد

و چشمهای بارانی ام را باور ندارد!

بر دل زخمی ام چاره ای نیست

یک انسان...

یک نگاه...

چهره اش را برگردانَد،

از این ویترین مه آلود !
  

از چه چشمانت آهن پاره های پشت ویترین را باور کرد

اما تولد
الماسهای چشمانم را ندید!

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1398برچسب:,ساعت 15:59 توسط نازنین| |

Click here to enlarge
 
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
 
دلت را بتکان
 
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
 
Click here to enlarge
 
بگذار همانجا بماند
 
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
 
قاب کن و بزن به دیوار دلت …
 
Click here to enlarge
 
دلت را محکم تر اگر بتکانی
 
تمام کینه هایت هم می ریزد
 
و تمام آن غم های بزرگ
 
و همه حسرت ها و آرزوهایت …
 
Click here to enlarge
 
باز هم محکم تر از قبل بتکان
 
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
 
Click here to enlarge
 
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
 
تا خاطره هایت نیفتد
 
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
 
خاطره، خاطره است
 
باید باشد، باید بماند …
 
Click here to enlarge
 
کافی ست؟
 
نه، هنوز دلت خاک دارد
 
یک تکان دیگر بس است
 
تکاندی؟
 
دلت را ببین
 
چقدر تمیز شد… دلت سبک شد؟
 
Click here to enlarge
 
حالا این دل جای “او”ست
 
دعوتش کن
 
این دل مال “او”ست…
 
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
 
Click here to enlarge
 
و حالا تو ماندی و یک دل
 
یک دل و یک قاب تجربه
 
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
 
مشتی خاطره و یک “او”…
 

Click here to enlarge

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 22:56 توسط نازنین| |

وقـتـے حـس میڪنم

جایــے در ایــטּ ڪره ے خاڪے


تــو نفـس میڪشـے و مـטּ


از هــماטּ نفـس هایتـــ نفـس میڪشم


*آرام مــی شوم*

تـو بــاش

هـوایـتـــ ! بـویـت ! بـراے زنده مانـدنـم ڪافـــے ستـــ

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 22:45 توسط نازنین| |



آخرین شعر مرا قاب کن پشت نگاهت بگذار

تا که تنهائیت، از دیدن آن جا بخورد

و بداند که دل من با توست

در همین یک قدمی

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 22:42 توسط نازنین| |

ر

دلم کسي را ميخواهد کسي که از جنس خودم باشد......

*دلش شيشه اي*

*گونه هايش باراني*

*دستانش کمي سرد*

*نگاهش ستاره باران باشد*

دلم يک ساده دل ميخواهد........

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 22:39 توسط نازنین| |

اگر تو روی نیمکتی این سوی دنیا
تنها نشسته ای و همه ی آنچه نداری کسی ست...

آن سوی دنیا روی نیمکتی دیگر
کسی نشسته است که همه ی آنچه ندارد
تویی

نیمکت های دنیا را بد چیده اند ...



Click here to enlarge

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 22:35 توسط نازنین| |

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|


یــک صدا

یــک یاد

از درون داغونت می کند

هـر قدر هـم که محکم باشی

 

 

نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 22:13 توسط نازنین| |

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

گاهی دوست دارم بدون پک زدن ، فقط بنشینم و نگاه کنم که سیگارم چگونه میسوزد ...

شاید آخر فهمیدم چه لذتی میبری از تماشای سوختن من ؛

شاید آخر قانع شدم!
نوشته شده در دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:,ساعت 22:7 توسط نازنین| |

 

 

 

در چشم هايم غرق شو....    

و هزار و يك بار به حرمت دقايق عشق پاكي كه برايت سپري كرده ام 

  لبخند بزن...   

به چشم هايم نگاه كن..... 

آثار اين چند سال عاشقيم...آنجاست!!!

نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:33 توسط نازنین| |

چیزی به فرو رفتنم نمانده ، چیزی به تمام شدنم نمانده ..

در سایه سنگینی که بر روی زندگی ام افتاده...

وزش نابودی را می بینم

نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:31 توسط نازنین| |

بگین بباره بارون ، دلم هواشو کرده

بگین تموم شدم من ، بگین که برنگرده

بهش بگین شکستم ، بهش بگین بُریدم

برهنه زیر بارون ، خرابُ درب و داغون

از آدما فراری ، از عاشقا گریزون

بهش بگین شکستم ، بهش بگین بُریدم

 

نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:22 توسط نازنین| |



رفتنـــ بهــانه نمیـــ خواهــد ؛

بهـانهــ های مانـدنـــ که تمـامـــ شــود

کــافـیستــ ــ ـ

نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:18 توسط نازنین| |

هنوز هم وقتی باران می آید تنم را به قطرات باران می سپارم

می گویند باران رساناست....

شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند


نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:16 توسط نازنین| |

اینـ بـــار کــــه آمدیــــ

دستانتـــ را رویــــ قلبمـــ بـــگذار

تـــــا بفهمیــ اینــــ دلـ با دیدنـــــ تــو

نمی تپد ...
میلـرزد!!

نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:15 توسط نازنین| |

عبور تو از حوالی چشم های من

تنها اتفاق غیر منتظره ی زندگیم بود

چراکه من

همیشه منتظر نیامدنت بودم ... !

نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:13 توسط نازنین| |

كلماتم را در جوي سحر مي‌شويم

  لحظه‌هايم را در روشني باران‌‌ها

 تا براي تو شعري بسرايم روشن،

  تا كه بي‌دغدغه...

  بی ابهام...

 سخنانم را در حضور باد،

 اين سالك دشت و هامون

 با تو بي‌پرده بگويم:

 كه تو را...

 دوست مي‌دارم تا مرز جنون!

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:59 توسط نازنین| |

 

کلاس اول: " باران آمد "

تمام کودکیم را هروقت باران آمد جشن گرفتم

هروقت باران آمد ، زیر باران آرزو کردم

هروقت باران آمد آسمان را با شوق در آغوش گرفتم

اما سالهاست که در سرنوشتم هروقت باران می آید ، که آسمان ابری نیست!

جایی از زمین خیس نمیشود

و لحظه های بارانی دلتنگ ترین لحظه های عمر میشود...

آسمان ابری نیست اما : " باران دلتنگی آمد... "

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:25 توسط نازنین| |

در جستجوی تو چشمانم از نفس افتاد ،

در کجای جغرافیای دلت ایستاده ام که خانه ام ابری است ،

و چشمانم بارانی...



Click here to enlarge

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:42 توسط نازنین| |

حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!

حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه

اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ!

خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود!

برمیگردم چـون

دلـتنـگـت مــی شــوم!!!



Click here to enlarge

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:39 توسط نازنین| |

Click here to enlarge

 

" تـــو "

دو حرفـــــــــ ــــــ ــــ بیشتر نیســـت ،

کلمه ی کـــوتاهی

کـــــ ـــ ـه برای گفتنش ..

جانم به لبــــــ ـــ ـ رسید و

ناتمـــــ ــــ ــام ماند ..*

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:36 توسط نازنین| |

انگـــار

آخرین سهــــــ ــــ ــم ما از هم

همین سکوتـــــــــ ـــــــ ــــ اجباری سـتــــــ ـــ ـ ..


Click here to enlarge
 
 

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:31 توسط نازنین| |

Click here to enlarge


این روزها

آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست

که رخت های دلتنگیم را

فرصتی برای

خشک شدن نیست

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:28 توسط نازنین| |

Click here to enlarge


آن شب ...

که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را ...


تماشا می کرد ...

آن شب که شب پره ها ..

عاشــقـــانه تر ..

 
نــــور را می جســـتند ...!

 
و اتاقم ..

سرشار از عطر بوسه و ترانه بود... !

دانستم..

تـــــو

پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:23 توسط نازنین| |

رد پاهایم را پاک می کنم

به کسی نگویید

من روزی در این دنیا بودم.


خدایا

می شود استعـــــفا دهم؟!

کم آورده ام ...!



Click here to enlarge

نوشته شده در چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:21 توسط نازنین| |

 دست خودت نیست، زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی ، پناه ببری ، ضعیف باشی!

دست ِ خودت نیست ، زن که باشی گهگهاه حریصانه بو میکنی دستهایت را..شاید عطر ِ تلخ و گس ِ مردانه اش لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد !

دست خودت نیست ، زن که باشی گاهی رهایش می کنی و پشت ِ سرش آب می ریزی و قناعت می کنی به رویای حضورش به این امید که او خوشبخت باشد!

دست ِخودت نیست ، زن که باشی همه ی دیوانگی های عالم را بلدی!

من زنـــــــــم نگاه به صـــــــدا و بدن ظریفــــم نکن اگــــــــــر بخواهم تمـــــــام هویت مردانه ات را به آتش خواهم کشــــــــــــید ...

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:19 توسط نازنین| |

پرسید چقدر مرا دوست داری ؟

سکوتی کردم . چند لحظه به چشم هایش خیره شدم ...

گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم . عاشق یک عشق واقعی . عاشق تو ...

عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند .

به عشق این لحظه های انتظار * دوستت دارم *

به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم ...

به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم * دوستت دارم *

به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو . در زیر باران قدم میزنم . عاشق بارانم . . .

به عشق آمدن باران و به اندازه ی تمام قطره های باران *  دوستت دارم *

به عشق تو به آسمان پر ستاره خیره می شوم  .

به اندازه ی تمام ستاره های آسمان * دوستت دارم *

به عشق دیدنت بی قرارم  . حالا که تو را دارم هیچ غمی جز غم دلتنگی ات در دل ندارم .

به اندازه ی تمام لحظات بی قراری و دلتنگی  * دوستت دارم *

من که عاشق چشم هایت هستم . عاشق گرفتن دست های مهربانت هستم

به عشق آن چشم های زیبایت * دوستت دارم *

لحظه های عاشقی با تو چقدر شیرین است .

آن گاه که با تو هستم یک لحظه تنها ماندن نفس گیر است ...

به شیرینی لحظه های عاشقی * دوستت دارم *

من که تنها تو را دارم . از تمام دار دنیا فقط  تو را می خواهم . تو تنها آرزویم هستی ...

به اندازه ی تمام آرزو هایم که تنها تویی .

به اندازه ی دنیا که می خواهم دنیا نباشد و تنها تو برای من باشی

به اندازه ی همان تنهایی که یا تنها با تو هستم و یا تنها به یاد تو هستم . ای عشق من ...

ای بهترینم ... به عشق تمام این عشق ها  * دوستت دارم *  . 

پرسیدم : به جواب این سوال رسیدی ؟

این بار او سکوت کرد .

و این بار او با چشم های خیسش به چشم هایم خیره شد ...

اشک هایش را پاک کردم و این سکوت عاشقانه هم چنان ادامه داشت ...

و من باز هم گفتم : به اندازه ی وسعت این سکوت عاشقانه که بین ما برپاست 

* دوستت دارم...! *

 

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:46 توسط نازنین| |

 
بی هیچ صدائی می آیند
زمانی که نمی دانی
در دلت یک مزرعه آرزو می کارند و... 
 بی هیج نشانی از دلت می گریزند
تا تمام چیزی که به یاد می آوری
حسرتی باشد به درازای زندگی
چه قدر بی رحمند
رویاهـا ...
نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:42 توسط نازنین| |

نه چتر با خود داشتی
نه روزنامه
نه چمدان
.

.

.

.

عاشقت شدم!

از کجا باید می فهمیدم
مسافری؟

نوشته شده در شنبه 11 شهريور 1391برچسب:,ساعت 15:24 توسط نازنین| |

 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

سکوت را فراموش می کردی ، تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کردی . . .

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

چشمهایم را می شستی و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی . . .

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

نگاهت را تا ابد بر من می دوختی تا من بر سکوت نگاه تو

رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم .

ای کاش می دانستی . . .

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

هرگز قلبم را نمی شکستی . . .

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

لحظه ای مرا نمی آزردی که این غریبه ی تنها ،

جز نگاه معصومت پنجره ای و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد

ای کاش می دانستی

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

همه چیز را فدایم می کردی همه آن چیز ها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای و سال ها برایش گریسته ای . . .

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی

غرورت را . . .

قلبت را . . .

حرفت را . . .

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم

دوستم می داشتی همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد . . .

کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم

و مرا از این عذاب رها می کردی . . .

نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:45 توسط نازنین| |

 

از خویش خسته‌ام!

تکرار می‌شود همه‌ی لحظه‌های درد
دیگر ستاره‌های یخی نیز رفته‌اند…

ماه از درونِ شب به زمین فحش می‌دهد
تکرار می‌شود همه‌چیزی به رنگِ زرد

از خویش خسته‌ام!

بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکسته‌است
از شاخه‌های درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زنده‌است
دیگر همیشگی شدنِ شعر مرده‌است.

از خویش خسته‌ام

هر چیزِ تازه در دلِ من می‌شود سیاه
هر رنگِ تازه در نظرم می‌شود تباه
هر روز می‌شکند ریسمانِ من
هر روز پاره می‌شود ایمانم از گناه

از هم گسسته‌ام

هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود
حتی ستاره‌های یخی نیز مرده‌اند
دیگر ادامه‌ی این راه بسته‌است
حتی خدای من امروز
خسته‌است.

نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:27 توسط نازنین| |


قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت