ارغوان


چشمهای بارانی

آری... بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود

 

ارغوان شاخه همخون جدامانده من 

آسمان تو چه رنگ است امروز ؟ 

آفتابی ست هوا ؟ یا گرفته است هنوز ؟ 

من در این گوشه که از دنیا بیرون است 

آفتابی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست 

آنچه می بینم دیوار است 

آه این سخت سیاه ، آن چنان نزدیک است   

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند 

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست   

نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست رنگ رخ باخته است 

آفتابی هرگز گوشه چشمی هم 

بر فراموشی این دخمه نینداخته است 

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده 

یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد

  ارغوانم آنجاست   

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید 

چون دل من که چنین خون ‌آلود 

 هر دم از دیده فرو می ریزد 

ارغوان این چه رازی است 

که هر بار بهار با عزای دل ما می آید ؟  

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است 

و این چنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید ؟

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:41 توسط نازنین| |


قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت