چشمهای بارانی
آری... بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود
کنار دریا که می نشینم و گوش به نجوای موج ها می سپارم وجودم پر می شود از شوق. چه کسی می تواند این همه زلالی را ببیند و بی تاب نشود.؟ دریا به من آموخت که زندگی جز تپیدن و برخاستن نیست. رشته رودهایی که به دریا می ریزد، به ما می گوید اگر گام برداری مقصد دور نیست. خوش به حال صخره هایی که ریشه هایشان از دریا آب می خورد. دریا تحفه اش را از کسی دریغ نمی کند ماهیگیران به شوق آن پارو می زنند و ملوانان چشم به بخشش آسمانی دوخته اند همه حالات دریا دیدنی است حتی وقتی پیشانی اش چین بر می دارد و لب هایش از تلخی کف می کند. آشوب دریا، یعنی خیزش ابرهای بهارآور و سکوت دریا یعنی آشتی و مهربانی. یعنی نثار همه پاکی ها و زلالی ها به دل هایی که از اهالی بارانند. دریا یعنی زندگی جریان دارد. پریشان شد ، اشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد ، بد و بیراه گفت و خدا سکوت کرد ... جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ... اسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد ... کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد! دلش گرفت ، گریست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقیست ،بیا لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ... چکار میتوان کرد ؟ خدا گفت : ان کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است و ان که امروزش را در نمیابد هزار سال هم به کارش نمی اید انگاه خدا سهم یک روز را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و یک روز زندگی کن! او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید میترسید حرکت کند میترسید راه برود، می ترسید زندگی از لابه لای انگشتانش بریزد... قدری ایستاد بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد .بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم ان وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید چنان به وجد امد که دید میتواند تا ته دنیا بدود میتواند بال بزند میتواند پا روی خورشید بگذارد میتواند ... در ان روز اسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد. اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید! روی چمن خوابید! کفش دوزکی را تماشا کرد! سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به انهایی که او را نمیشناختند سلام کرد! و برای انها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد! او در همان یک روز اشتی کرد خندید سبک شد لذت برد سرشار شد بخشید عاشق شد عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد...
پنجره ای نشانم دهید تا من برای همیشه نگاه منتظر پشت آن باشم پنجره ای نشانم دهید من خانه ای دارم با چهار ضلع بلند آجری روشنایی خورشید را از یاد برده ام آسمان پر ستاره را نیز پنجره ای نشانم دهید پنجره ای که پرواز گنجشکان را از پشت آن تماشا کنم و خوشبختی مردمان را و گذر فصل ها را در کوچه ما خانه ها را بی پنجره می سازند... قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق! وقتی که دیگر نبود ، من به بودن وقتی که دیگر نبود ، من به بودنش نیازمند شدم! وقتی که دیگر رفت ، من در انتظار آمدنش نشستم! وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ، من او را دوست داشتم! وقتی که او تمام کرد ، من شروع کردم! وقتی که او تمام شد ، من آغاز شدم! و چه سخت است تنها متولد شدن... مثل تنها زندگی کردن! که هر چه بخواهی همان را بخواهم اگر بروی شادم اگر بمانی شادتر! تو را شادتر می خواهم... با من یا بی من بی من اما شادتر اگر باشی کمی * فقط کمی * و چه بهتر که به موی تو بسته باشد. وقتی نگاهت غمگین است قطره های پشت شیشه هم بغض می کنند. نگاهت بی آواز است حتی باران هم شوقی برای بارش ندارد. وقتی لبخندت ماتمکده ی چشم های بارانی ات می شود چکاوک حتی در باران هم می میرد. وقتی نگاه زیبایت بی باران است دیگر آمدن بهار هم بهانه ای می شود برای فصل ها. مگر می شود غریب باران غم نگاهت را تحمل کند و آن را به تنهایی به دوش بکشد؟ وقتی صدای نگاهت دیگر مرا صدا نمی کند دیگر هیچ بهانه ای برای لبخند نگاه من نیست. بگذار حداقل غم غمگینی نگاه تو را به دوش باران بکشم. می دانم نمی خواهی ولی بگذار سهیم غمگینی نگاهت باشم. صدای نگاهم که برای غم چشمانت می گرید پیشکش نداشتن من در دل بی انتهایت... چشمانم به هرکجا که روانه می شود در جستجوی توست چرا که مدتهای طولانیست ،از تو و نگاهت دور مانده است. دور دستها را می نگرد.شاید نشانه ای از رد پایت را بر سنگفرش ها ببیند. شاید بار دیگر به خاطر عشق تو را بیابد ! هر گاه که از خیابانهای بی عبور می گذرم که رهگذری در حال عبور است ناخود آگاه بوی تن تو به مشامم می رسد و گمان می برم آشنایی دیرین است. هراسان به سویش می نگرم اما در آخر تنها او را غریبه ای می یابم که مرا با او آشنایی نیست! دل من چه ساده و خوش باور است که باور دارد هنوز هستی و تو را در میان دیگران می کاود! مسافتها را بدون تو یکی یکی طی می کنم و هوا را با حرص می بلعم مرا چه به زمین ! دلم با آسمان بودن را می خواهد ، شاید اینگونه یافتن تو هم آسان تر شود. آزرده شدم بس که عمق عشق تو را دیدم ، اما تو را ندیدم ... خسته شدم از بس اینراههای طولانی را طی کردم اما تو را نیافتم !
اما چه می توان کرد وقتی که دیگر اختیار چشمان بارانیم با من نیست... چون همیشه و درهمه جا در جستجوی توست هر چند یافتنت آسان نیست! واژه هایم سبز شده و برگ برگ کاغذهایم پیچک بسته!باز نام تو را زمزمه کرده ام که دنیایم اینگونه خرّم شده است! تو را نفس می کشم مثل عطر یک درخت نَمدار،مثل خنکی سایه یک باغچه گوشه ی حیاطِ کوچک خانه ای آجری باغِ پیر کودکی ام پر از عطر این خاطره هاست،پر از گذر شکوفه های بهاری سیب،پر از صدای برخورد آب با تن سبز درختان...پر از احساسات بی نظم، پر از تصویر لبخند خداست! کودک که بودم همیشه تَرسی پریشان از بزرگ شدن داشتم و حالا که بزرگ شده ام دوست دارم دوباره کودکی کنم! شبی به این دنیا قدم گذاشتم وصبحی نیلی که سقف آسمان کوتاه است ، خواهم رفت... روزی که می روم پناهگاهم آسمان خواهد بود،دستهای نوازشگر تو ، آغوش بی مرز تو. به خواب رفته ام،خاطره ی یک جفت چشم را با خودم می برم،چشمهایی که برای اولین بار تو را در آنها دیدم... وقتی به آسمانِ روشن ِغروبِ نفسهایم رسیدم ،آن دو چشم مست را به دستان خیس تو می سپارم تا بارانی شا کنی، نرم و آهسته!! ودر آغوش بی مرزت به تماشای غروبی مست و بارانی می نشینم... آن روز را هرگز به یاد نمی آورم که دل از تو می کندم،فقط به یاد دارم که با تو آسمان را پرکشیدم، تو به آنسوی آسمانها رسیدی و من به زمین افتادم... قلبم هنوز کنار توست ، زیبا نگاهش داشته ای وخواهی داشت... صبحی نیلی در پی آن به آسمان می آیم،با خاطره ی یک جفت چشم بارانی........ باران که می بارد دلم مثل دل کبوتر ها پرمی کشد. می خواهم بروم تا آخر کودکی ها.تا همان کوچه های قدیمی وصمیمی! ومی خواهم بروم زیر همان ناودان هایی که موقع باریدن باران پر از آواز می شدند، بایستم و قلبم را خیس ترانه کنم. باران که می بارد دلم بهانه ی کودکی ها را می گیرد. هی جیغ بکشم، فریاد بزنم، شعر باز باران را بخوانم و دهانم را آنقدر زیر باران باز نگه دارم تا سردی قطره هایش را روی زبانم احساس کنم. می خواهم آنقدر توی کوچه ها بدوم تا خاک باران خورده ، یک بار دیگر به لباس های کودکی ام رنگ شادی بدهد. دنبال بوی کاهگل تازه می گردم. همان عطر دل انگیزی که از خیس شدن تن دیوارهای کهنه به مشام می رسید. آن وقت کوچه را تا انتها نگاه می کنم. انگار منتظرم تا مادربزرگ با همان چادر گلدارش از راه برسد مرا صدا بزند ودستهایم را پر از نقل های سفید وشیرین کند. مادر بزرگی که سالهاست قصه هایش را توی باران جا گذاشته وخودش به میهمانی ابرها رفته است. باران هنوز هم که هنوز است مرا با خودش می برد به دلتنگی ها. به لحظه های مهربانی. به روزهای خوب زندگی. باران برای من شعر دوباره روییدن است وقصه ی فصل های قد کشیدن. هوای لحظه هایم بارانی که می شودچشمهایم بارش یکدست باران راچنان دنبال می کند لحظه های عاشقی ام وقتی بارانی می شود سراسر خواهش می شوم برای گرفتن دستانت زیر چکه کردن بی بهانه ای که بی دلیل آغاز می شود و لحظه ای بعد پایان می یابد باران بی قراری هایم که باریدن می گیردسکوتی عاشقانه لبهایم را به خاموشی دعوت می کند و نگاه هایم شر شر های عشق راپشت پلک های خیسم پنهان می کند به دیدگان مشتاق من می نشیند و حس از همیشه عاشق تر بودن چنان سراغ ثانیه هایم را می گیرد که همچون قطره های باران سبکبال و پر التهاب برآستان حضور همیشه مهربانت فرود می آیم امروز من می بارم و با قطره قطره این باران جاری می شوم تا لحظه ای که بغضم نمیبارد گره خورده در گلویم اما به روی گونه جاری نمیشود کاش چشمهایم بارانی بود دلم میخواهد چشمهایم ببارد
به خاطر زیبایی هایم که برای عشقی خیالی از دست رفت به خاطر فروغ چشمهایم که بی سبب از بین رفت و به خاطر همه ی روزهای روشنی که تاریک شد کاش هوای چشمانم خیال باریدن داشت کاش قلب یخی ام آنقدر وسعت داشت که با حرفهای عاشقانه ی پسرکی مجنون، ذوب میشد افسوس که دیگر یک زن برفی شده ام! رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن... ابتدای یک پشیمانیست حرفش را نزن... گفته بودی چشم بردارم از چشمان تو... چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن...!
سلام ای چشم بارانی!
پناهم می دهی امشب؟ منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند و امشب رو به ویرانی
میان آب و گل رقصان
میان خار و گل خندان،در آن آغوش نورانی
دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها...
به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور در آن اسرار پنهانی،
پناهم می دهی امشب؟
رها از همت بودن،رها از بال و پر سودن،رها از حد انسانی،
نگاهت آشنا با دل،
پناهم می دهی امشب؟
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هربار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی
و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری…
ادامه مطلب
می خواهم دوباره همان چکمه های قرمز رنگ کودکی هایم را بپوشم وزیر باران توی کوچه ها بدوم.
باران که می بارد هی نفس تازه می کنم و دیوارها را بو می کنم.
که گویی درنمناکی نفس های قطره هایش ردی از نگاههای ساکت تو را جستجو می کند
تنها چیزی که لذت شکوه بارش راکامل می کند نگاهی است که بی هوا از چشمان آفتابی ات
سرتاپای وجودت را بوسه باران کنم!
پناهم می دهی امشب؟
کلامت گرمی محفل،
تو از چشمم چه می خوانی؟
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت |