باران...!


چشمهای بارانی

آری... بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود

http://www.ekanoon.com/wp-content/uploads/27528n85asl288cyhrg.jpg

 

باران که می بارد دلم مثل دل کبوتر ها پرمی کشد.

می خواهم بروم تا آخر کودکی ها.تا همان کوچه های قدیمی وصمیمی!

ومی خواهم بروم زیر همان ناودان هایی که موقع باریدن باران پر از آواز می شدند،

بایستم و قلبم  را خیس ترانه کنم.

باران که می بارد دلم بهانه ی کودکی ها را می گیرد.

می خواهم دوباره همان چکمه های قرمز رنگ کودکی هایم را بپوشم وزیر باران توی کوچه ها بدوم.

هی جیغ بکشم، فریاد بزنم، شعر باز باران را بخوانم

و دهانم را آنقدر زیر باران باز نگه دارم تا سردی قطره هایش را روی زبانم احساس کنم.

می خواهم آنقدر توی کوچه ها بدوم تا خاک باران خورده ،

یک بار دیگر به لباس های کودکی ام رنگ شادی بدهد.


باران که می بارد هی نفس تازه می کنم و دیوارها را بو می کنم.

دنبال بوی کاهگل تازه می گردم.

همان عطر دل انگیزی که از خیس شدن تن دیوارهای کهنه به مشام می رسید.

آن وقت کوچه را تا انتها نگاه می کنم.

انگار منتظرم تا مادربزرگ با همان چادر گلدارش از راه برسد

مرا صدا بزند ودستهایم را پر از نقل های سفید وشیرین کند.

مادر بزرگی که سالهاست قصه هایش را توی باران جا گذاشته وخودش به میهمانی ابرها رفته است.

باران هنوز هم که هنوز است مرا با خودش می برد

به دلتنگی ها.

به لحظه های مهربانی.

به روزهای خوب

زندگی.

باران برای من شعر دوباره روییدن است وقصه ی فصل های قد کشیدن.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 22:39 توسط نازنین| |


قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت