چشمهای بارانی
آری... بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش می کردی ، تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کردی . . . اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم چشمهایم را می شستی و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی . . . اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من می دوختی تا من بر سکوت نگاه تو رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم . ای کاش می دانستی . . . اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی . . . اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای مرا نمی آزردی که این غریبه ی تنها ، جز نگاه معصومت پنجره ای و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد ای کاش می دانستی اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم همه چیز را فدایم می کردی همه آن چیز ها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای و سال ها برایش گریسته ای . . . اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی غرورت را . . . قلبت را . . . حرفت را . . . اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم دوستم می داشتی همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد . . . کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم و مرا از این عذاب رها می کردی . . . از خویش خستهام! تکرار میشود همهی لحظههای درد ماه از درونِ شب به زمین فحش میدهد از خویش خستهام! بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکستهاست هر چیزِ تازه در دلِ من میشود سیاه هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها می گیرد چشمهایم را فراموش می کنم اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست از دل هر کوه کوره راهی می گذرد و هر اقیانوس به ساحلی می رسد و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد از چهل فصل دست کم یکی که بهار است شب بود باران نمی بارید… شکوفه لبخند نمی زد… اولین شب بود و پی اش هزار شب و پیشش هیچ شب… از آسمان برف می آمد و تو نگاهت را در کوله باری خواستنی گذاشتی و عزم رفتن کردی… فاصله ی نگاه تو تنها به اندازه ی یک نت بود…نه یک پرده…تنها نیم پرده… دیگر اشک هایم هم برایت حرمت نداشت…… به پنجره ((ها)) کردم… چقدر برف….: ((عزیز امشب نرو برف هم بهانه ای است برای نرفتتنت………)) و تو ... ساده حتی بی هیچ لبخندی یا حتی کلامی رفتی… و امروز فردای دیشب… عجب فاصله ی نگاهمان را زیاد کردی!!!!! دوباره آسمان این دل ابری شده . دوباره این چشمهای خسته بارانی شده . دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم. میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند. در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا . دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود. خیلی دلم گرفته است... مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است و با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند چشم دوخته است. دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ، مثل لحظه شکستن یک قلب تنها . دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید و دوباره این دل بهانه میگیرد. به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره . آسمانی دلگیرتر از این دل خسته . یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده. خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است. تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است. دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است. آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است. هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست. میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم . دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم . اما نمی توانم… دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته است، اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم را بر روی شانه هایش بگذارم و آرام شوم… هیچکس نیست! شکسپیر گفت: من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم، انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات عشق بورز .. خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و .. قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن قبل از اینکه بنویسی » فکر کن قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش قبل از اینکه دعا کنی » ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن قبل از تنفر » عشق بورز زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر توراحس میکنم هردم... که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی من از شوق تماشایت... نگاه از تو نمیگیرم.... تو زیباتر نگاهم میکنی اینبار.... ولی...افسوس...این رویاست.... تمام آنچه حس کردم،تمام آنچه میدیدم.... تو با من مهربان بودی... این رویا چه زیبا بود.... ولی.... افسوس.... که رویا بود.... يكی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نميداند نگاهش ميكنم شايد
بخواند از نگاه من كه او را دوست مي دارم ولی افسوس او هرگز نميداند تو را من دوست می دارم ولی افسوس او گل را به زلف كودكی آويخت تا او را بخنداند سر راهت به كوی او سلام من رسان و گو تو را من دوست می دارم ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزيد يكی ابر سيه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانید صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم ولی افسوس و صد افسوس ز ابر تيره برقی جست كه قاصد را ميان ره بسوزانيد كنون وامانده از هر جا دگر با خود كنم نجوا يكی را من دوست مي دارم ولی افسوس او هرگز نميداند پارسال بااو زیر باران راه میرفتم در عشق اگر عذاب دنیا بکشی امروز اگر نیایی دیر میشود، سایه من از ردپای آشنای تو بر روی دلم دور میشود! وهمچنان دورتر میشود تا به آغاز فراموشی یکدیگر برسیم! و این یک آه حسرت است و این آخرین فرصت است! و اینجاست که حتی اگر در آینه بنگریم ، تصویر رخ خودمان را هم نخواهیم دید!1 و ما جزو آرزوهای محال میشویم و حسرت امیدهای ما را خاکستر میکند! منی که شب نشینم چگونه با خورشید باشم ؟ من حتی با ستاره ها نیز همنشین نبوده ام! حالا تو در انتظار طلوع رویاهای خودت نشسته ای و من در انتظار اینم که رویاهای دیروز، با دلم همراه شوند! وقتی خیسی سرزمین چشمانم همیشگیست آمدن باران دگر آن شور را ندارد! این مرام بی مرامی ات، این وفای بی وفایی ات ، این محبت نامهربانی هایت در حق دلم مرا مثل آتش رو به خاموشی کرده است خیلی وقت است در دریای بی انتهای غمهایت غرق شده ام! اما تو ای شناگر ماهر مرا در حال غرق شدن هم ندیدی چه برسد به شنیدن فریادم در زیر آب ای حرارت بخش این قلب تهی لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم من اگه خدا بودم... همیشــــ ـــ ـه از آمدن ِ نــ بر سر کلماتــــــ ـــ ـ مـی ترسیــدَم !
گـل یا پــوچ؟ خاطراتــــــ ـــ ـ کودکیـم را ورق می زنــــ ـــ ـم فرقـے نمـے کند !! حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد! امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد با تیشه خیال تراشیده ام تو را در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟ یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ من از تمام گل ها بوییده ام تو را رویای آشنای شب و روز عمر من! در خواب های کودکی ام دیده ام تو را از هر نظر تو عین پسند دل منی هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را زیبا پرستیِ در من بی دلیل نیست زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را از شعر و استعاره و تشبیه برتر با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را ارغوان شاخه همخون جدامانده من آسمان تو چه رنگ است امروز ؟ آفتابی ست هوا ؟ یا گرفته است هنوز ؟ من در این گوشه که از دنیا بیرون است آفتابی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست آنچه می بینم دیوار است آه این سخت سیاه ، آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماند کورسویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانی ست نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی ست هر چه با من اینجاست رنگ رخ باخته است آفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر فراموشی این دخمه نینداخته است اندر این گوشه خاموش فراموش شده کز دم سردش هر شمعی خاموش شده یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد می گرید چون دل من که چنین خون آلود هر دم از دیده فرو می ریزد ارغوان این چه رازی است که هر بار بهار با عزای دل ما می آید ؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است و این چنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید ؟ با شمایم نشنیدید ؟ جوابم بدهید گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی... و حال هم که... گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی... بعضی وقتها دلمان مثل اسمان ابری شمال میشود ،ابری و کبود ، پر از اشتیاق باران و باریدن . ارام و قرار از کف ما می رباید و احساس میکنیم هیچ چیز نمی تواند ما را به ارامش برساند . پودمان نهفته است. در شیپور قیامت هم بدمد ، گلمان نمی شکفد . در دلمان حس کنیم . برساند . فقط عطر گل روی اوست که می تواند تحمل این خاکدان تیره و پست و فانی را برای ما اسان کند . خداوند را گره بزنند و شادمانه ملکوت را لبریز از نور کنند . بگذاریم که به بارگاه سبز او می رسد .. رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالی رنجور و کوچک کنار جاده ایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ درخت زیرلب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست…. مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت. و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛جز آن که باید. مسافر رفت و کولهاش سنگین بود. دریا ,کوه, جنگل و بیابان ها را پشت سر گذاشت , هزار سال گذشت، هزار سال سخت و طاقت فرسا، هزار سال بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور , ناامید و خسته . خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود…. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: در کولهات چه داری مسافر، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت:درخت بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست . درخت قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت… دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!!!؟ درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم ، و پیمودن خود دشوارتر از پیمودن جادههاست … به چه می خندی !؟ یا به جفایت که مرا زیر غرورت له کرد !؟ بخند !!
دیگر ستارههای یخی نیز رفتهاند…
تکرار میشود همهچیزی به رنگِ زرد
از شاخههای درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زندهاست
دیگر همیشگی شدنِ شعر مردهاست.
از خویش خستهام
هر رنگِ تازه در نظرم میشود تباه
هر روز میشکند ریسمانِ من
هر روز پاره میشود ایمانم از گناه
از هم گسستهام
حتی ستارههای یخی نیز مردهاند
دیگر ادامهی این راه بستهاست
حتی خدای من امروز
خستهاست.
خدایا در این شبهای قدر قدم هایی را که برایم بر می داری بر من آشکار کن
تا در هایی را که به سویم میگشایی ندانسته نبندم
و در هایی را که به رویم میبندی به اصرار نگشایم . . .
**التماس دعا**
به برگ گل نوشتم من
به مهتاب گفتم ای مهتاب
امسال رفتنش رابا دیگری زیر اشکهای خودم دیدم
شاید باران پارسال اشکهای کس دیگری بود
بااشک دودیده طرح دریا بکشی
تاخلوت من هزار فرصت باقیست
ر
سردی جان مرا نظاره کن
نامه های خسته ام را پس بده
یا که بنشین و به خلوت پاره کن
آسمان بخت من خالی تر است
چشم خود را در شبم ستاره کن
تو برای لحظه ی سخت وداع
با نگاه خود به من اشاره کن
می روم پاییز را باور کنم
دور از چشم حسودان زمین
یار با دستان رنگین غروب
چشم بر هم می نهم ، حالا ببین!
در میان شعر هایم می روم
رو به پایانی که آغاز من است
آرزوهایم نیستند دور و برم
مرگ شیرین تر ز آواز من است
می دهم اندیشه هایم را به خاک
خاک می داند که خاکی بوده ام
غربت و تنهایی و عشق تو بود
ورنه من کی از تو شاکی بوده ام!؟
خاک باور می کند قلب مرا
خانه پر می گردد از غوغای مرگ
آه ! ای دستان زمستان و غروب
من کنون آماده ام تا پای مرگ
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان… که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پر شیار…
لمس کن لحظه هایم را… تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن… تا بدانی همیشه عاشقت میمانم
اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم...
نـ داشتن ِ تو ...نـ بودن ِ تو ...
نـ ماندن ِ تو ...
.
.
.
کــاش اینبــار حداقل دل ِ واژه برایــــ ـــ ـم می سوختـــــ ـــ ـ
و خبــری مـی داد از
نـ رفتن ِ تـــو ..
دستتــــــ را باز نکن، حســم را تباه مکــن
بگذار فقط تصــــــور کنم ..
که در دستانتــــ
برایـــم کمی عشق پنهـــان است ..
و یک به یک ، عکسها را با نگاهــــ ــ ـم می نوشم
عکسهـای دوران کودکیــــــ ــــ ـم طعـــــم خوبـی دارنــد ....
بگویم و بدانـے ...!
یا ...
نگویم و بدانـے..!
فاصله دورت نمی کند ...!!!
در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!
جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:
دلــــــــــــــم.....!!!
حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ!
خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود!
برمیگردم چـون
دلـتنـگـت مــی شــوم!!!
یا باید خانه مان را عوض کنم
یا پستچی را
تو که هر روز برایم نامه می نویسی .... مگه نه ؟!!
تشنگی کشت مرا جرعه ی آبم بدهید
تشنه ام وای اگر آب به دستم نرسد
دست کم آب ندادید سرابم بدهید
سال ها هست که این شهر به خود مست ندید
عقل ارزانی تان باد شرابم بدهید
درد عشق است که جز مرگ ندارد مرحم
چوبه ی دار مهیاست طنابم بدهید
خواب تا مرگ،کسی گفت فقط یک نفس است
قسمتم مرگ نشد فرصت خوابم بدهید
گفته بودید که هر جرم عذابی دارد
عاشقی جرم بزرگی ست عذابم بدهید
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...
گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...
گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید
فرقی نمیکند که گرفتار باشیم یا ازاد ، پولدار باشیم یا بی پول . این دلتنگی چنان به تنهایی مان شبیخون میزند که
انگار دنبال گمشده ای میگردیم ، گمشده ای که از روزازل او را میشناسیم . کسی که در دل و جانمان و در تار و
پیوسته صدایش را می شنویم ، اما در بسیاری از اوقات فراموشش میکنیم و از او رو بر میگردانیم .
بعضی وقتها انقدر در خودمان غرقیم و ساکن که نه کلمه ای و نه اشاره ای می تواند ما را به خود بیاورد . حتی اگر
باز از پیله ی غفلت بیرون نمی اییم . چنان الوده عصیان می شویم که بهشت و جلوه های زیبای ان را نمی بینیم .
چه سخت و اندوهبار است میان افتاب قدم زدن ، اما نور و گرمای آن را حس نکردن
بعضی وقتها چنان از خود بیگانه می شویم که دیدار اشنایان ما را به وجد نمی اورد وحتی در فصل بهار هم گل از
انقدر از هویت و فطرتمان فاصله می گیریم که به سکوت و ظلمت مطلق میرسیم . ما باید او را همیشه در کنارمان و
باید صدایش را بشنویم و روز به روز تازه تر شویم .فقط اتش عشق اوست که می تواند پروانه ی روح ما را به ارامش
باید او - ان لایزال مهربان - را بر سطر سطر دفتر زندگیمان بنشانیم و جز به نام و یاد او دم و قدم نزنیم .
اگر چنین کنیم ، هیچ بلا و حادثه ای نمی تواند ما را پریشان کند .فرشتگان هر روز منتظرند که رشته دوستی ما و
نباید زیاد انها را منتظر بگذاریم . باید دست دوست - جاودانه و بی همتا - را به گرمی بفشاریم و قدم در راهی
ادامه مطلب
به چه چیز!؟
به شکست دل من
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی...!؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد!؟
یا به افسونگری چشمانت
که مرا سوخت و خاکستر کرد...!؟
به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی
که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست !؟
به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها
یا به ........
خنده دار است.....
قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت |